فاطیما
از بیمارستان مرکزی هامبورگ بیرون آمد. گرفته و غمگین بود. خودش را به ساحل دریاچه رساند، ایستاد و به آب های آرام آن چشم دوخت. چند قایق بادبانی کوچک روی دریاچه در حال حرکت بودند. کمی آن سوتر، مسجد زیبای مسلمانان هامبورگ توجهش را جلب کرد. مسجد امام علی(ع) را ایرانی ها ساخته بودند. یک بار همراه مهندس ایرانی همکارش به آن جا رفته بود. مهندس، همسایه ی او هم بود. با مادر پیرش زندگی می کرد.
مرد آلمانی غرق در افکار دور و دراز خود بود که متوجه شد کسی او را صدا می زند. برگشت. پیرزن را شناخت. بی بی، مادر دوست ایرانی اش. از نماز جماعت مسجد بر می گشت.
- سلام آقای مهندس! حال دخترتون چطوره؟
- اصلاً خوب نیست بی بی خانم!
- مگر قرار نبود عمل بشه؟
- الان از بیمارستان میام. با دکترش صحبت کردم. گفت پهلوی دخترت شکسته، استخوناش خرد شده، باید عمل بشه، همش تقصیر منه بی بی! اون تصادف، تقصیر من بود!
- حادثه برای هرکسی پیش می آد پسرم! حالا که شکر خدا، دخترت زنده مونده، امیدتون به خدا باشه. عملش کنید، خوب می شه.
- اما این وسط، مشکل وجود داره بی بی!
- چه مشکلی؟
- دخترم راضی به عمل نیست.
- چرا؟
- می گه اگه با همین حال و روز بمیرم، بهتر از اینه که زیر عمل از دنیا برم. به همین خاطر چند روز پیش از بیمارستان آوردیمش خونه.
- امروز می آم بهش سر می زنم. نمی دونستم مرخص شده.
بی بی در خانه مهندس، بالای سر دختر نشسته بود. با مهربانی او را نگاه کرد و گفت:
- دخترم! از چی می ترسی؟ پدرت خیلی نگرانه، اجازه بده عملت کنن.
- نه بی بی! می ترسم؛ می دونم زنده از بیمارستان برنمی گردم. اجازه نمی دم دکترا منو بکشن!
- یعنی اونا رو قبول نداری؟
- نه.
پیرزن به فکر فرو رفت. لحظه ای بعد، سر برداشت و گفت:
- من یه دکتر سراغ دارم که اگه خدا بخواد، تو رو خوب می کنه.
- بدون عمل جراحی؟!
- بله، به امید خدا.
- چقدر پول می گیره؟
- اون، دکتر پولی نیست. فقط باید دعا کنی، دخترم! من از نسل فاطمه، دختر پیامبر(ص) اسلام هستم. پهلوی فاطمه هم شکسته شد. من و پدرت تو رو تنها می ذاریم، به بانوی اسلام متوسل شو و این جمله را بگو« ای فاطمه! مرا شفا بده»، فهمیدی؟!
-بله.
- خب، حالا بگو.
- فاطیما! مرا شفا بده.
بی بی و مهندس از اتاق خارج شدند. بی بی در سالن پذیرایی روی مبل نشست. صدای دختر را می شنید که با گریه، فاطمه زهرا را صدا می زد. بی بی هم گریه اش گرفت. دلش شکسته بود. آهسته زیر لب گفت:
- یا فاطمه زهرا! شفای این بیمار آلمانی را از تو می خوام؛ مادرجان! آبروی منو حفظ کن.
مهندس به حیاط خانه رفت. او هم منقلب شده بود. نگاهش را به آسمان بارانی انداخت و آرام کلمه ای را زیر لب تکرار کرد.
- فاطیما!
-پدر!پدر!
صدای دخترش بود. با عجله خودش را به اتاق او رساند. بی بی اشک هایش را با گوشه روسری پاک کرد. دختر دیگر ناله نمی کرد. در بسترش نیم خیز شده بود. مرد شانه هایش را گرفت و گفت:
- بخواب دخترم! به پهلویت فشار می آد.
- چیزی نیست پدر! دیگه درد ندارم. حتی می تونم بشینم نگاه کن.
دختر این را گفت و نشست. بی بی با شادمانی گفت:
- خدارو شکر، شفا پیدا کردی!
مهندس، هاج و واج نگاه می کرد.
- غیرممکنه! چه اتفاقی افتاده؟ اینجا چه خبره؟!
دختر گفت:
- تعجب نکن پدر! من شفا پیدا کردم. وقتی « فاطیما» رو صدا می زدم، اون قدر گریه کردم که از هوش رفتم. خانمی اومد کنار تختم. چند بار به پهلوم دست کشید. بهش گفتم: شما کی هستید؟« گفت: همون کسی که صداش می زدی». اون خانم اینو گفت و رفت. وقتی به هوش اومدم، دیدم دیگه درد ندارم.
... مهندس آلمانی با همسر و دخترش در محضر آیت الله العظمی میلانی بودند. آنها به مشهد آمده بودند تا مسلمان شوند. مرد آلمانی ماجرای شفای دختر خود را تعریف کرد. یکی از حاضران صحبت های او را برای آقا ترجمه کرد. ساعتی بعد، آن خانواده «شهادتین» را بر زبان آوردند و مسلمان شدند. در این بین، فاطیما دختر آنان خوشحال تر به نظر می رسید.